نمایشنامه خیابانی                                              

. بیف اِستراگانوف .

نوشته: پژمــــــان شاهوردی

 

 

هر کجا که عده ایی گرد هم آیند

 

نقالی پرده ی نقالی اش را آویزان می کند و کم کم مُ22 | Pageحیای نقالی می شود و مردم را به دور خود می خواند

نقال:از نام خوشت عیان شود بسم الله  ، لا حول ولا قوه الا بالله./به گرد خود می چرخد/خانها و آقایون جم شین و دل بدین به نقل امروز این نقال تا از هفت آسمون این حکایت، هفتصد پند بگیرید و از از هر پندش، هزار نکته./چوب دست خود را بیرون می آورد/اگه می خوایت این نقال امروز شرمنده چشمهاتون نشه و بند بند این هفت وادی رو مثل دونه های یه تسبیح به هم ببافه وگِردش کنه توی دستهاتون،سراپا چشم بشید و گوش ،که این نقل با نقل هایی که گفتند و شنیدید خیلی توفیر داره./شال خودرا به کمک یکی از تماشاچیان می بندد/حکایت امروز ما حکایت یه مَرده که عنان خودش رو مثل یه اسب رام به یه موشک کاغذی می دِه و پَرش می ده توی آسمون. البته اون آسمونی که پُر از ابره.سرتون رو درد نیارم.نقل امروز ما  نقل زلزله ایی که وقتی بیاد همه چی رو با خاک یکی می کنه./گرد خود می چرخد/خانمها و آقایون نقل امروز ما نه مار داره و نه افعی سه سر.نه رستم داره و نه اسفندیار. نقل  امروزما نقل مرادِ .لابد می گید مراد کیه؟مراد یکی از اهالی یه روستا ست ، توی یکی از همین آبادیهایی که دیدیم و دیدیت.مراد از بچگی توی روستا قد کشیده بود وکارش کاشت و داشت و برداشت بود.اون هر روز، بیلش رو میزاشت روی شونه هاشون و بقچه ی نهارش رو می گرفت دستش و می رفت سر زمین کشاورزی که یک گندم رو کنه صدتا.

 

/مراد از بین تماشاچیان با لباس محلی، به وسط میدان  می اید و با صدای بلند اوازی محلی میخواند وبیل میزند/

مراد:/فریاد/آهااااای غلام بگو جلوی اب رو باز کنند.امروز نوبت ماست.

نقال:البته اینو هم باید بگم که توی اون آبادی بودند کسایی که هر روز صبح می رفتند ولب چشمه و کوزه شون رو پر از آب میکردند

/زری را می بینیم که با کوزه ایی آب روی شانه اش همزمان با مراد،به  وسط میدان می آیند و در جهت مخالف  می چرخند و ناگهان چشم درچشم میشوند.مانند مجسمه خشکشان میزند/

نقال:این قصه هرروز ادامه داشت تا اینکه یه روز زیر گرمای پنجاه درجه داشت روی زمین عرق می ریخت که صدای مرغ و جوجه و اسب وبزغاله و گوسفند بلند شد .اگه گفتید این علامت نشونه ی چی بود؟

کسی از اطرافیان:زلزله

نقال:احسنت.یه دفعه یه زلزله هشت لیشتری توی وجود آقا مراد افتاد، اونم به خاطر این بود که زری خانم اومده بود سر زمین اقا مراد. حالا اگه گفتید برای چی اومده بود؟

/هر کس چیزی می گوید/

نقال: اومده بود فضولی . حالا اگه گفتید فضولی برای چی؟/هر کس چیزی می گوید/نخیر نخیر فضولی برای اینکه چرا هر روز آقا مراد سر زمین می زنه زیر آواز.

/مراد و زری به وسط صحنه می آیند و میچرخند و چشم در چشم رو بروی همدیگر می ایستند/

زری:چرا اونجوری زل زدی توی چشمام ؟سوال بدی پرسیدم؟

مراد:نه اتفاقا سوالت منو متحیر کرد.راستش رو بخوای دلم گرفته که می زنم زیر آواز.

زری:دل دشمنات بگیره.اخه چرا؟نکنه چون تنهایی و کسی رو نداری باهاش ازدواج کنی اینجوری شده؟

مراد:نه بابا.به خاطر گرونیه.گرونی روم فشار آورده.امروز صفدر می گفت دلار بازم کشید بالا.

زری:آقا مراد مگه تو توی کار دلاری.

مراد:دلار؟نه بابا.من تو کار ریال هم نیستم چه برسه به دلار.گفتم پیش تو با کلاس صحبت کنم.وگرنه به خاطر اینکه جنس صدام رو مخملی کنم هر روز می زنم زیر آواز

زری:همین؟یعنی به خاطر ازدواج نیست؟

مراد:نه بابا توی این دور زمونه مگه خرم که زن بگیرم و خودم و اسیر اون کنم

زری:اما تو دیگه داری پیر میشی و باید زودتر زن بگیری.

مراد:کو زن؟

زری:چشماتو باز کنی، یه دختر خوب و نجیب توی دور وبرت هست ، که می تونی انتخابش کنی.

مراد:نه بابا. توی دورو برمن یه خرم نیست چه برسه به دختر

زری:لابد خوب نیگا نکردی وگرنه هست.

مراد:چرا خوب نیگا کردم.نیست که نیست.

زری.شاید اگه خوب این چشمای کور شدت رو باز کنی توی دو قدمیت یه دختر خوب وخانواده دار باشه.

مراد:/از طرف مقابل دو قدم بر میدارد.روبرویش چیزی نیست/بفرما.هیچی نیست که نیست.

زری:پس من چقندرم؟آره؟

مراد:تو؟یعنی تو؟؟

زری:آره دیگه. داره دیر میشه آقا مراد.به خدا اگه منو بگیری من برات میشم زن رویاهات که با اسب سفید میاد روی پشت بومت میشینه.برات بیف استراگانوف درست می کنه.قبول کن تورخدا.

مراد:بیف استرا گانوف؟راست می گی؟

زری: دروغم چیه؟بابام منو فرستاد گفت به بابات بگی که امشب بیای خواستگاری وگرنه برادریمون به هم میخوره.نا سلامتی ما شیرینی خورده ی همیم.خواستی شب بیای خبرم کن.

مراد:امشب؟

زری:آره همین امشب.

مراد:چه جوری خبرت کنم؟

زری:با اون صاحب مرده که بهت هدیه دادم.

مراد:هااااا.!!!!!!! ایی؟/تلفن همراهش را از جیبش بیرون می آورد/اما شارژ ندارم.

زری:خودم برات انتقال میدم.

مراد: ای قربون اون انتقال دادنت.باشه خبرت میکنم./زری می رود/

زری:شب می بینمت.

مراد:می گم زری مسیج ،یادت نره ها.

زری:باشه.هفت هشت تا جدید برام اومده که بشنویش روده بر میشی..برات میفرستم.

مراد:می گم زری از اون مسیجا نفرستی ها.

زری:برای چی؟

مراد:آخه اقام وقتی من می خوابم میاد در گوشیم مسیجام رو می خونه

زری:باشه.شب منتظریم.

 

نقال:اون شب مراد به خونه رفت وقضیه دختر عموش رو برای پدرش گفت .اونم قبول کرد و شب ،آقا مراد لباس پلو خوریش رو پوشید و رفت خواستگاری.البته چون ما الان در فلاش بک  حکایتمون قرار داریم و به پدر و مادر طرفین دسترسی نداریم از شما حضار عزیز خواهشمندیم نقش این پدر و مادر غایب رو بازی کنید./کسانی را که داوطلب شده اند به وسط می آورد/

(صدای زنگ  خانه به گوش میرسد)

زری:کیه.کیه؟

مراد: عجب خِنگیه ها.ماییم زری جان.می خواستی کی باشه. مگه التماس نکردی برسیم خدمتتون

زری:آقا /پدرش را صدا میکند/مراد اینان. انگار دست بردار نیستن اینقدرکه میان خواستگاری.امروزم اومده بود سَرِچشمه گیر داده بود که ما باید برسیم دست بوس.

پدر: دعوتشون کن.بگو بیان تو.

/مهمان ها وارد می شوند ومراسم خواستگاری انجام میگیرد .همان صحبت هایی که در خواستگاری انجام میگیرد.در مورد مهریه جنجال میکنند. در آخر مراد فریاد می زند/

مراد:مبارکه.

نقال:القصه  اون شب همه چیز به خیر و خوشی گذشت و اونها قرا رو مدار ازدواج رو گذاشتند. چیزی نگذشت که مراد و زری خودشون رو توی لباس عروسی دیدند....

/صدای سازو سرنای عروسی به گوش می رسد.مراد دستمال به دست میگیرد و شروع به رقص محلی می کند.او دست تماچیان را می گیرد و به وسط میدان می آورد .کم کم عروسی پایان می گیرد/

 

نقال:/به میدان می آید/اینجوری شد که این دو تا کبوتر عاشق توی لونه اشون جیک جیک میکردند وخوش بودند تا اینکه یه شب این جیک جیک یه کم ولومش رفت بالا و تبدیل شد به یه جیغ بلند.

زری:نمی خری؟

مراد:نه

زری:این بود اون همه وعده و عید که بهم میزدی؟مگه قرار نبود که خوشبختم کنی؟

مراد:آخه مگه همین سه تا کانال چشه؟

زری:چشه؟نه سازی نه آوازی نه رقصی.همش عزاداریه و اخبار.تازه من می خوام برام ماهواره بخری که باهاش آشپزی یاد بگیرم .تا برات غذای خوشمزه درست کنم.بیف استراگانوف.

مراد:راست می گی؟

زری:بله که راست می گم.یه بیف استراگانوفی برات درست کنم که انگشتاتم باهاش بخوری.

مرام:اما زری خودت که می دونی برای عروسی هرچی پول داشتیم خرج شد.دیگه پولی نداریم

زری:خرت رو بفروش.

مراد:شاطلا؟

زری:آره دیگه

مراد:زری تو که می دونی اون عصای دست منه.اون مونس منه .اگه اون نباشه من روزا که می رم بیرون نمی تونم داغ دوری تورو تحمل کمنم.

زری:مجبوریم آقا مراد.

مراد:اما اگه او نباشه این همه بار  رو من چه جوری این ور اونور کنم

زری:معلومه روی شونه خودت.یادته آقام بهت می گفت زور هیچ خری توی آبادی اندازه داماد من نیست.قبول کن دیگه .باشه؟

مراد:قبوله ولی برام غدای خوشمزه دست کنی ها.بی استراگانوف.

 

نقال:وبه این ترتیب بود که مراد خر رو فرخت و  از از شهر یه ماهواره خرید وفردا با ماهواره اومد توی خونه

/زری پای تلوزیون نشسته ومراد مشغول تنظیم انتن در پشت بام است/

مراد:صاف شد

زری:نه بچرخونش.

مراد:درس شد؟

زری:داره صاف میشه.ای  ای درست شد .درست شد.درست شد.آقا مراد خیر از جونیت ببینی.

مراد:بگرد ببینم آشپزیش کجاست که برای شوهرت بیفس تراگانوف درست کنی

/هر دو پای ماهواره می نشینند و شبکه ها رو عوض می کنند/

مراد:بزن اون کانال .بی پدر مادر بدون روسری داره قرِش می ده.

زری:آقا مراد قرار نشد کوته فکر باشی هااااا

مراد:ای داد بی داد.اینا دارن چه کار می کنند؟بزنش شبکه بعد.

زری:آقا مراد.....

 

/هر بار یک شبکه غیر اخلاقی را مشاهده و فریاد می زند که شبکه را عوض کن.زمان می گذرد. مراد را می بینیم که خوابیده است ولی زری همچنان مشغول دیدن تلوزیون است.صبح می شود غلام از خواب بیدار می شود  ومی بیند که زری همچنان مشغول دیدن تلوزیون است/

مراد:زری خانوم صبح شده ها.صبحونه حاضره؟

زری:آقا مراد داشتم این شبکه /ریاضی 2 /رو می دیدم .وقت نکردم. خودت برو از توی یخدون یه چیزی بخور و برو تا من بگردم برات شبکه آشپزی رو پیدا کنم وبرات بیف استراگانوف درست کنم.

مراد:راست می گی؟

زری:پس چی.برو به امان خدا.

مراد:بیف استراگانوف یادت نره ها.

زری:باشه

نقال:اون روز مراد سر زمین به شوق بیف استراگانوف یه آهنگ هایی خوند که تا حالا نخونده بود.

مراد:/در حال بیل زدن با صدای بلند ترانه محلی می خواند/

نقال:اما امان از زری خانوم.می دونید وقتی مراد خسته و کوفته به خونه اومد .با چه  چیزی روبرو شد؟

مراد:زری خانوم بیف استراگانوف رو از سر گاز بردار که من اومدم./ناگهان زری را می بیند که عینک دودی به چشم زده و مانتویی تنگ به تن کرده و تمام وسایل خانه را در بقچه ایی ریخته و آنجا ایستاده/زری خانوم بیف چی شد؟

زری:بیف بزنه توی سر من.تو می دونی الیسا کجاست؟اصلا می دونی به جز آنالیا دیگه کی نقاب داره؟می دونی در غیاب سلطان چه اتفاقهایی افتاده.می دونی ایزل چه بلا هایی سرش اومده.؟

مراد:ای وای.نکنه مقصرِ همه  ی این اتفاقها من بودم؟

زری :پس کی بوده.یالله .هیچ صبر نکن باید بریم شهر.ما توی روستا عقب مونده بودیم و خودمون خبر نداشتیم.

مراد:بریم شهر؟ما؟؟؟

زری:پس نه.خواهرات و ننه ی تو برن شهر .

مراد:آخه چرا؟

زری:شهر جای زندگی کردنه.نمی دونی چقدر قشنگه.اصلا اگه بریم تهران دیگه برنمی گردیم ایران.من می خوام از همه نظر پیشرفت کنم.

مراد:اما من کارم کشاورزیه.کاری بلد نیستم

زری:می ری توی شرکت. در ضمن پول یارانه مون هم هست دیگه احتیاج به کار نیست.

مراد:ولی توی شهر خرج و مخارج گرونه .

زری:چی چی رو گرونه.در ضمن اون موقعی که می گی خوشبختت می کنم خوبه.حالا بشین و تماشا کن.

مراد:تو خودت رو چسبوندی به من .تو اومدی سر زمین گفتی بیا خواستگاری.تو گفتی چشمت رو باز کن .من که چشمم تا دو قدمیم رو نمی دید.تو گفتی بیف استرا گانوف.

زری:حالا گذشته ها گذشته ،یا منو می بری شهر یا می رم مهریه ام رو میزارم اجرا  و به جرم ندان نفقه می ندازمت زندان.

مراد:زندان؟من تحمل زندان رو ندارم چه برسه به کلانتری.

زری:بهت قول میدم اگه بریم شهر برات بیف استراگانوف درست می کنم که انگشت پاهاتم با هاش بخوری.

نقال:آقا مراد که تازه فهمیده بود با دست خودش چه بلایی سر خودش آورده دو دستش رو برد بالا و زد توی سرش.

/مراد دودستش را بالا می آورد و به سرش می کوبد/

 

نقال:اون شب ،جنگ جهانی سوم توی خونه آقا مراد شکل گرفت.با هم به گوشه هایی از این جنگ که همکارانم از آرشیو تهیه کردند و اون رو به شکل یه  ویدو کلیپ در آوردن دقت کنید.

/مراد و زری به صورت حرکت آهسته و گاها تند به دعوا می پردازند و هر چه که جلوی دستشان هست خُرد می کنند/

 

نقال:اگه گفتید توی این مبارزه کی پیروز شد؟

/هر کس چیزی می گوید/

 

نقال:وزیر جنگ.سرانجام باروبندیل روبستن و راهی شهر شدند.آقامرادهم بعد از کلی دربه دری با کلی پارتی یه شغل آبرومند گیرش اومد.

/ مراد را می بینیم که مقداری میوه و یا هر وسیله ایی دیگر در پیاده روی خیابان ریخته و مشغول فروش آنهاست/

مراد:اقا بیا دمپایی بخر.بدو بیا از این هندونه ببُر و ببَر.آتیش زدم به مالم به خاطر عیالم.شب شد و ارزان شد.

نقال:بله خانمها و آقایون اینجوری شد که آقا مراد هر شب خسته و کوفته به خونه می رفت و استقبال گرم زری بانو مواجه می شد.

/مراد وارد خانه می شود .زری مشغول آرایش کردن است/

مراد: بیف استراگانوف کجایی که می خام بخورمت. زری.زری.زری کجایی؟

زری:پیش میز توالت.

مراد:من نمیدونم تو چه خیری از توالت دیدی که همیشه بالا سَرشی..

زری:نه اون توالت بی کلاس.اینجام.چه خبر؟چقدر کاسب شدی؟

مراد:بیست  هزارتومن

زری:اینجوری می خواستی منو خوشبخت کنی؟این بود اون همه وعده و وعید.

مراد: حال وحوصله ندارم.تو چه خبر؟

زری:صاحب خونه اومد گفت کرایه تون عقب افتاده.پول اب و گاز و برق و تلفن هم اومد.کلی حساب کردم .همشون روی هم شد

مراد:شد چقدر؟

زری:نترس.هشتصد هزار تومن.

مراد:منِ بدبخت از کجا بیارم؟بابا مسلمونها، یکیتون به داد من برسه.عجب غلطی کردم.داشتم توی آبادی زندگیم رو می کردم.کی این آتیش رو گذاشت توی سفره من؟از صبح جون می کنم بازم نمی تونم شیکمم رو سی کنم.

زری:چته.وقتی می گی بله، باید فکر این روزهاشم باشی.

مراد:مسلمونها شما که دیدید جریان زندگی منو.من به این خانوم گفتم چشماتو باز کن یا این خانوم به من گفت؟ای لعنت به هرچی بیف استراگانوفه که یه شبم کوفتش نکردیم.ای خدا یه اشکبوسی،هندلوسی،ذموکریتوسی ،چیزی بفرست که منو از این عذاب نجات بده.

 

/هر کس چیزی می گوید/

نقال:اون شب مراد با ناراحتی سر روی بالشت گذاشت .توی گرماگرم خواب بود که یک دفعه اشکبوس اول اومد به خوابش.

/مراد خوابیده است که ناگهان مردی با شمایل یک مامور برق به بالای سر او می آید و به او لگد می زند/

بابا برقی:مراد.مراد

مراد:/با فریاد از جا بلند می شود/بله .تو کی هستی چی می خای؟

بابا برقی:من بابا برقی ام.هر گز نشه فراموش لامپ اضافی خاموش.

مراد:از جون من چی می خوای؟

بابا برقی:مگه تو آقای مراد گودرزی نیستی؟

مراد:نه. من مراد معظمی گودرزی ام.

بابا برقی:/نگاهی به ورقه ی دستش می کند/ ای وای ببخشید من اشتباهی به خواب شما اومدم.بخوابید

مراد:بر مردم آزار لعنت.

/با با برقی می رود و اشکبوس سوم با شمایل حماسی خود وارد می شود.او چراغ جادویی در دست دارد.با لگد به مراد می زند/

اشکبوس:مراد./فریاد/مراد

مراد:بله بله دوباره چی شد بابا برقی؟

اشکبوس: بابا برقی دیگر کیست؟من اشکبوس اولم..شنیده ام که امروز مرا صدا کردی و از ما مدد جستی؟

مراد:خوابم یابیدار؟

اشکبوس: خوابی .چه شده است مراد؟برایمان بگو.اگر گفته هایت به دل ما نشست و اشک از گونه هایمان سرازیر شد، غول چراغ جادو بیرون میاد به تو کمک می کنه وهر آرزویی داشته باشی برآورده می کنه.

مراد:راستش رو بخوایت من یه روز سر زمین داشتم کار می کردم و می خوندم که-

 

نقال:/به میدان  می آید/توی خواب مراد تمام دردسر هایی رو که از زن گرفتن و خریده ماهواره و اومدن به شهر و خلاصه هر چی کشیده بود برای اشکبوس گفت.بعد از شنیدن این همه درد ،اشکبوس برای اولین بار توی زندگیش با صدای بلند گریه کرد

اشکبوس:/با صدای  بلند گریه می کند/ حالا من قدر همسران خود را می دانم.چقدر کم توقع بودند و ما نمی دانستیم.

مراد:مطمئن باش اگه توام برای همسرت ماهواره می خریدی همین بلا سرت می اومد.

اشکبوس:حالا آرزوت چیه؟تو فقط حق داری که یه آرزو کنی.ما هم آنرا برآورده میکنیم.

/مراد چشمهایش را می بندد و آرزو می کند.ناگهان دودی غلیظ به آسمان بلند می شود.سپس مراد را می بینیم که سر زمین/همچون ابتدای نمایش/مشغول بیل زدن به روی زمین است وزری در کنارش ایستاده/

زری:می دونم آقا مراد دلت کرفته که زن نداری.اما اگه چشات رو باز کنی توی دور و اطرافت مطمئنا دخترِخوب پیدا می شه که برات بیف استراگانوف درست کنه.

مراد:نه . من دوست دارم کور باشم.دوست دارم چشمام نبینه. من آبادی خودم رو دوست دارم نه شهر رو. ای کارد بره توی شکم من.  بیف استراگانوف.نمی خام.من زمین کشاورزیم رو دوست دارم..نمی خوام..خدایا شکرت که برگشتم........

/مراد که می فهمد به گذشته برگشته وهمه چیزبه عقب برگشته، فریاد می زند و از بین تماشاچیان با فریاد خارج می شود وزری هم به دنبال او می دود/

نقال:مراد به گذشته برگشت وتا دید همه چیز به حال اولش برگشت، توی همون آبادی موند وبا دختر خاله اش که عاشق روستا بود زندگی کرد و الانم صاحب دوتا پسر کاکل زریه که سر زمین کمکش می کنند.اینم نقل امروزمون بود که پند و هدفش رو کنایه فهما فهمیدن.تا یه نقل دیگه و یه حکایت دیگه یا حق

 

فراشبند تئاتر

پژمان شاهوردی/